۱۳۸۸ اسفند ۷, جمعه

گندت بزنن

نمی ذاره که بهش بگم
چیز خاصیم نیس که بخام بگم
همین که فقط خیلی حرفه ای بوده، همیشه دوس داشت اینو بدونه، یا یکی ازش تو این زمینه ها تعریف کنه، یا یه چیزی تو این مایه ها
لابد فکر می کنه می خام بهش نخ بدم، یا بگم بیا باز با هم باشیم یا حداقل همین که دارم باز تو زندگیش راه می رم کفرشو در میاره یا هر یای دیگه ای
فقط می خاستم بهش بگم خیلی حرفه ای بوده
دیگه ارضا نمی شم
با هیشکس
و این که همه راحت ارضا می شن، بدون اون همه زحمتی که براش کشیدم و بی فایده بود
همین

۱۳۸۸ دی ۲۲, سه‌شنبه

کات

بسه دیگه

۱۳۸۸ دی ۲۱, دوشنبه

17:17

6 روز گذشته.
کلاس آلودگی دارم. 20 دقیقه دیر می رسم. یه گوشه، روی صندلی کسی که داره کنفرانس می ده می شینم. روی مبایلم ساعت 17:17 رو می بینم. یه لبخند.
6:10 کلاس تموم می شه. میام پایین. نمازمو می خونم. 18:18 رو هم می بینم. زیر لب می گم: " چه شبی! اتفاق خفنی می خاد بیفته!"
راه می افتم. زنگ می زنم پریا، فوری پشیمون می شم اما. اگه بدونه پریا کیه.. پیاده با فرمت صورتی، آهنگ توی گوشم ،بدون عینک، با موهای فرفری، راه می افتم طرف میرداماد. دوست دارم نگام کنن. اما اگرم نگام کنن نمی فهمم. چون نه درست می بینم نه می شنوم. سعی می کنم cool راه برم، بعد سعی می کنم مسخره راه برم. بعد بی توجه. بعد با دلقک بازی. می خام از دکه سیگار بخرم اما روم نمی شه. فندک یا کبریتم ندارم. دلم بوی سیگار می خاد. از جلوی پایتخت رد می شم، یادش می افتم. شدید یادش می افتم. حالا حالم گرفته اس. می خام سوار تاکسی شم، اما هوا خوبه. پشیمون می شم، می رم و می رم.
و بعد
یهو
می بینمش
داره از روبرو میاد.
با همون موهای زبر به هم ریخته، کاپشن سبز، دستای توی جیب. همون مدل خنده دار راه رفتنش. کاشکی یکی از صورتامون عکس می گرفت. جدن دلم می خاد بدونم چه شکلی شده بودیم. چون حتا اونو هم خیلی خوب نمی دیدم. فقط و فقط داشتم به کلمۀ اسکیزوفرنی فکر می کردم. شایدم پارانویا. سلام می کنیم. می خنده. گیج می زنه، گیج می زنم. بعد 2 دقیقه تازه یادش می افته دست بده. بازم خنده و گیجی. بعد شروع می کنه بی وقفه حرف زدن. که داره می ره mp3ش رو بگیره. که چقدر یاد اون روز بوده. پایتخت طبقه 4 که محمدو دیدیم. بعد کافه عکس. طبقۀ بالاش، راه رفتمون. من گیج، ناشنوا، بهت زده، پارانویا.
"تو نمی خای هیچی بگی؟"
من سر تکون می دم. عسل، یادته چه خوب بود اون مدتی که لال بودی؟
"کجا می رفتی؟" "خونه" "تنها؟" " اوهوم" "میای بریم پایتخت mp3مو بگیریم؟" " بریم"
می ریم پایتخت طبقه 4. لب بالکن وای می سم تا کارش تموم شه. نمی دونم چرا از این همه ارتفاع نمی ترسم. به انگشتام فکر می کنم. کمی هم به پارانویا. تا حدودی به 17:17 18:18. به این بزرگتری تصادف دنیا. که آیا واقعیه؟ آیا واقعیه؟ خدایا، آیا واقعیه؟؟
بعد میایم پایین. حرف می زنیم. می گم که دیشت تولد صبابود. می گه که روز تولدمو یادش نیومده، می خاسته به خاهرش بگه زنگ بزنه از مامانم سوال کنه. می گم که می خاستم امروز به پدرام زنگ بزنم. می گه پدرام کیه؟ می گم داداشت. از خنده می میریم.
می گم یه بسته از بادوما مونده. می گه بخور بره بازم برات میارم.
در مورد پارانویا بهش می گم. می خنده. باور نمی کنه که چقدر جدی به این موضوع فکر کرده بودم. می گه که تو این 5 6 روز انقدر فکر کرده که مخش ترکیده. می گه فردا صبحش فکر کردم که این دیگه چی حماقتی بود.بعدش بازوشو می گیرم. کیفش رو میندازه رو اون کتفش. به هم نزدیک می شیم. چقدر باورنکردنیه. خدایا، خدایا، چقدر باورنکردنیه.
قدمامون کوتاهه. حرف بیخود می زنیم. بیخود می خندیم. از روی پل رد می شیم حالا می رسیم به شرکت دوستش.
"می خای بری؟"
"مگه کار دیگه ای هم هست که بکنم؟"
"نه."
اما من بغلش می کنم. وسط خیابون. فقط یه لحظه طول می کشه.
دستمو می گیره. نمی ذاره برم. می گه:" بگو الان چی دوس داری؟ چیو الان از همه بیشتر دوس داری؟"
"این که نری شرکت دوستت." می دونم که مجبوره بره.
درمورد ریست حرف می زنه. :" دکمۀ ریستت کجابود؟"
فکر می کنم منظورش اینه که امشبو فراموش کنیم. می گم: " اوکیه. خودم ریست می شم."
می گه:" نه! اشتباه برداشت کردی! منظورم این بود که از اول اول. خانم! شماره میدین؟"
می گم:"باید فکر کنم."
"باشه هر وقت فکراتو کردی زنگ بزن"
حالا اونه که بغلم می کنه.
دستش توی دستم.
همین موقعهای که دوستش میاد. هولکی میخاد بره. "خب من برم. بهت زنگ می زنم." "خدافظ"
یه خداحافظی دیگه.
اما زنگ نزد. تا ساعت 2 هم نزد.
"Niiiz. مغرور باش."
مغرورم. خالی از هر فکری.
تا 2 صب می کنم که حتمن خابت رفته باشه.
بهش اس ام اس می زنم." احتمالش 1 در میلیارد بود."
خدایا، حتا کمتراز این.
دلم براش تنگ شده بود.
اگه یه کار عاقلانه تو زندگیش کرد، این بود که بهم زنگ نزد.
مدام به کلمۀ منجلاب فکرمی کنم.
همون یه بار کافی بود.

اسکیزوفرنی

دلم براش تنگ شده.
می رم دانشگاه، 10 دقیقه بیشتر سر کلاس نمی مونم. می رم توژی پیش بچه های تئاتر. سه و نیم صاحب تولد می ره. زنگ می زنم بهش. تو جلسه است.
"جلسه ام تموم شد،بهت زنگ می زنم."
میام سر مطهری که تاکسی بگیرم. می گم حالا کم کم پیاده می رم تا زنگ بزنه. کم کم میشه تا آخر مطهری، سهروردی. حالا میام به سمت عباس آباد. 4:15 است. توی یه ایستگاه اتوبوس می شینم، انگار چند لحظه هم خابم می بره. بعد زنگ می زنه.
می رم سر عباس آباد. باز می شینم تو ایستگاه. 6 7 دقیقه. 4:50 میاد. از پشت سرم با صورت میاد تو شیشۀ ایستگاه. پیرمرد کنار دستیم از ترس زهره ترک می شه. می خندیم. می گه نمی شد دور بزنم، کوتاهترین راه رسیدن بهت رو انتخاب کردم. جدن که احمق باحالیه.
می ریم سر تخت طاووس. همه جا ترافیکه. فیلمشو بهش پس می دم، مثل آب برای شکلات. حس آب رو دارم برای شکلات.
بادوم آورده."بادوم ما بهترین بادوم دنیاس" می خندیم.
موهاش که به هر ریختس. من حسابی فرفریم. فرفری و قرمز. از سر فاطمی تا آریاشهر.
سر پل عابر پیاده می شیم. از روی پل رد می شیم. خیابون اولی، مستقیم. بالاخره خونشونو یاد گرفتم.
تا می رسیم می رم دستشویی. هوا سرده. از دستشویی که میام داره دنبال یه فیلم می گرده که ببینیم. می دونه که وقتشو نداریم. ساعت 6شده. از پشت سر بغلش می کنم. داره سیگار می کشه. بغلم می کنه.
دلم براش تنگ شده بود.
بوسه های با طعم سیگار. Winston لایت. به بوش عادت کردم. می رم روی مبل وای می سم. قدم ازش بلندتر می شه. حالا اون ناز می کنه واسه بوس دادن. صدای آهنگه رو اعصابمه:سرزمین من..
خفه اش می کنه.
دلم براش تنگ شده بود.
می ریم توی آشپزخونه. چه عجیب نگام می کنه. بند دلم پاره می شه: "چیه نکنه من امشب می میرم؟!"
هیچی که نمی گه، فقط بغلم می کنه.
می خام شوخی شوخی شه همه چی. شروع می کنم به قوی بازی درآوردن. کتک کاری می کنیم. همو می زنیم. محکم محکم. می زنم تو گوشش، می زنم تو گوشم. دستمو می پیچونه، دردم میاد. موهامو می پیچه دور دستش و می کشه. وحشی می شم، موهاشو می کشم. گازش می گیرم.
خیس عرق می شیم.
بغلش می کنم، بغلم می کنه.
63 کیلو بهترین وزن دنیاس.
ببین چطوری داره نگام می کنه.
وای از بند دلم. یهو می گیرتم تو بغلش. دیگه شصتم خبردار شده، لیلة الوداع!
یه سیگار دیگه، پشتشو می کنه به من. مث یه جنین افتاده اونجا. پشتش می لرزه. سرم روی سرش، پام روی پاش. دستم روی دستش، شب خداحافظیه.
باهام که حرف نمی زنه یاد دربارۀ الی می افتم. کاش ندیده بودش، همش تقصیر دربارۀ الیه.
بلند می شه و لباساشو می پوشه، من خلاف جهت دراز کشیده بودم. تالباساشو می پوشه از جام تکون نمی خورم. از در می ره بیرون. یهو از جا می پرم. لباسامو تند تند می پوشم. انقد هولم که نمی تونم دکمه های مانتومو ببندم. مقنعه، حالا کفش.باید فرار کنم، قبل از این که سر برسه.دارم بند کفشمو می بندم که از در میاد تو. همه چی خراب می شه. دیگه بی فایدس. گردن بندمو می ذاره روی میز. باز با یه سیگار می ره تو آشپزخونه. بازم شکل جنینه، بازم از پشت بغلش می کنم. نقشه ام نگرفته، کاش تونسته بودم فرار کنم. چندتا جمله می گه که یادم نیست.
یهو تصمیمش رو عین دست تقدیر قبول می کنم و عین گاو میزنم زیر گریه. اول می گه گریه نکن. من شیون می کنم. بعد می گه گریه کن. حق داری. همش تقصیر منه. این جوری که میگه دیگه نمی خام گریه کنم. فکر می کنم که وقتی اون گریه می کنه من آرومم و وقتی من گریه می کنم اون آرومه. سعی می کنم محکم نفس بکشم که گریم بند بیاد. نمیاد. یهو بی فکر از جام بلند می شم. مقنعه ام رو برمی دارم. شیرو باز می کنم و سرمو می گیرم زیر شیر. آب یخ می ره لای فر موهام. گریه ام بند میاد.
اون روی تخت خابیده. نیگام می کنه. می رم بیرون. دورهال می گردم. مانتومو درمیارم. پلیورمم همین طور. درو باز می کنم و می شینم لای در. باد سر میاد لای موهای خیسم. دلم می خاد بیاد بغلم کنه و از اونجا ببرتم. نمیاد اما. بوی سیگار میاد.
دندونام می خوره به هم. حالا تنم به طرز افقضاحی شروع به رعشه می کنه. نمی دونم چه مدته اونجا نشستم. با خودم حرفایی می زنم که یادم نمیاد. تلفن زنگ می خوره. میاد بیرون. نیگام که نمی کنه، نیگاش نمی کنم. تلفن رو جواب می ده. یه زنگ دیگه می زنه. بازم نگام نمی کنه.
در کیفشو باز می کنه، دو تا بستۀ بادومو میذاره توی کیفم. سیگار اون دستشه. می خاد شکل مسلطا رفتار کنه. دیگه نمی لرزم. سردم نیس دیگه. با سرما آداپته می شم. مث همۀ چیزای دیگه. درو می بندم. از جام پا می شم. داره بیخودی یه کارایی میکنه. دستشو می گیرم. بغلم می کنه. پشتمو می ماله که داغ شم. دلم می خاد تو پلیورش غرق شم. دلم چقدر براش تنگ شده بود؟!
گریه می کنه. می شونمش روی صندلی. مث دختر تخیلیا نگاش می کنم. حس آدمای تخیلی رو دارم. اونم انگار تخیلیه. راستی کی تا حالا غیر از من دیدتش؟ دچار اسکیزوفرنی نشده باشم؟!
شاید اونجا یه خرابه بوده که من هر جور دلم می خاسته می دیدمش. اونم که ساختۀ ذهن من بوده، اگرنه چطور همه چی همون جور بود که من دلم می خاس؟ روالم رو روالی بود که من دلم می خاس؟ چرا شکل دختر تخیلیا شده بودم؟ مدل نگاهم تخیلی بود. مدل خندیدنم. طوری که سرم رو کج نگه داشته بودم؟لمس لباساش؟ اون پلیور مشکی؟ اون شلوار جین یه کم گشاد؟
"تو لیاقتت بیشتر از اینهاس."
چرا هیچ دلم نمی خاد حرف بزنه؟
از زانوش نوازشش می کنم تا روی شونه هاش. گاهی اشکای من، گاهی اشکای اون.
موهاشو چنگ می زنم، با نوازش. دستاشو میندازه دور کمرم. دستاش می افته تو گودی کمرم. دیوانه می شم. خراب می شه. پس می زنیم، جذب می کنیم، عین همیشه.
می پرسم مشکلت فقط اینه که من پایۀ تا آخرش نیستم؟
می گه نه فقط. Niiiz! تو عین 24 ساعت منو پر کردی. هیچ کار دیگه ای نمی تونم بکنم. هیچ کاری. دیگه هیچ وقت عاشق نمی شم. .. یه مکث... لااقل سعی خودمو می کنم... باید خودمونو از این منجلاب بکشیم بیرون.
اشکاش...
بوسه های من.. باز هم اشکاش...
من با نگاه تخیلی... Niiiz تخیلی...
فشار دستاش روی پشتم...
دارم به منجلاب فکر می کنم و این که اگه دستای دیگه ای رو توی دستاش ببینم حتمن حتمن روانی می شم.
دارم به بعد از خودم فکر می کنم.
" من آدم احساساتی ای نیستم، نمی دونم چرا در مورد تو اینجوری شدم.، لااقل تا حالا سعی کرده بودم که نباشم.."
هنوز به منجلاب فکر می کنم و کمی هم به بوی سیگار. دلم وینستون لایت می خاد. توی دستاش شل میشم. باز هق هق گریم. سریع کنترلش می کنم.
"نگرانت می شن، دیره." می خاد مسلط باشه.
باز با آقای کارگردان صحبت می کنیم. آقای کارگردانو بغل می کنم. دلشو ناز می کنم." چی کار میکنی؟""نازت می کنم""خراب میشم" دیگه نازش نمی کنم.
می گم:" اگه مشکلت فقط اینه که من پایه نیستم، خب می پایه می شم..."
می بوسمش، می بوستم.
"فقط که این نیست. تازه توداری خیلی احساسی تصمیم می گیری. فقط احساسی. این درست نیست. .اشکاش.. بیشتر و بیشتر تو این منجلاب غرق می شیم."
فکر می کنم که این منجلابی که داریم ازش صحبت می کنیم خوبه یابد.
می دونستم که قبول نمی کنه،بعد از اون همه کل کلا. مجبوره که قبول نکنه. چون می دونستم پیشنهادشو دادم. دیگه پیشو نمی گیرم.
"هر وقت تونستی به پسر فقط به چشم یه ابزار نگاه کنی این کارو بکن. حتا اگه یه لحظه هم غیر این باشه، نتیجه اش غیر کثافت وابستگی چیز دیگه ای نیست."
فکر می کنم این کثافت هم مثل همون منجلابه یا نه.
فشارم می ده. اشکاش.
" جای تو توی این آشغالدونی نیست. اینجا آلوده است. تو خیلی.."
به خونۀ دوست داشتنی ام که نباید توهین کنه. یاد محبوبه می افتم که لابد خیلی اینجا بوده. یا وحید، این دو تا که به نظرم تا ابد عفریته اند. وگرنه داداشاش که خیلی ماهن. فکر می کنم بعد من کی میاد اینجا؟ به درو دیوار نگاه می کنم. باید یادم بمونه. کتابها...
بالابلندتر از هر بلندبالایی. خداحافظ آقای رئیس جمهور. آگاتا کریستی. حرفه هنرمند. آموزش فتوشاپ.
"قول می دی که مواظب خودت باشی؟"
" نه"
"نه؟"
"نه."
دیوانه می شه. " این شهر گه دونی خیلی خطرناکه. تو خیلی آسیب پذیری. تو باید خیلی مواظب خودت باشی. " دیوانه شده. " آخه من چرا نسبت به تو انقدر احساس مسئولیت می کنم؟؟" داره منو راهی سفر می کنه " تو خیلی قوی ای. فقط روی هدفات تمرکز کن. تو خیلی کاملی. تو خیلی آسیب پذیری."
نمی فهمم آخر من چی ام. با نگاه تخیلی ام دارم به چال لپش نگاه می کنم و سعی می کنم لپشو بکشم که چال بیفته. اون داره حرف می زنه و من به چال لپش نگاه می کنم. به موهام فکر می کنم که دیگه نیس که دیوونۀ فر موهام شه. انقد بی توجهم که به آقای کارگردان اعتراض می کنه که هنرپیشۀ مقابلش ناوارده. آقای کارگردان جواب نمی ده.
نگران می شه که چرا کسی زنگ نزده ببینه چرا نرفتم خونه.
می ترسم باز ببوسمش.
می گه تو آدم خفنی می شی. هنرپیشۀ خفنی هم می شی. اشکام. برای بار هزارم وادارش می کنم که با آستین بلوزش و انگشت سبابه اش اشکامو پاک کنه.
"خاطره جمع می کنی که بنویسی؟"
تا اون موقع به نوشتن فکر نکرده بودم.
"حالا بخند" لبخند می زنم. " قهقهه بزن" قهقهه می زنم. "حالا جدی شو." جدی می شم. " پاشو کاپشنتو بپوش" بغلش می کنم. بغلم می کنه. اشکامون.
زنگ می زنه آژانس. لباسامو می پوشم. چه زود میاد آژانس کثافت.
"چیزی جا نذاشتی؟"
پلیورمو که دوس داشت براش جا گذاشتم روی صندلی.
"نه!"
"مطمئنی؟ گل سری؟ مبایلی؟" "نه!"
بعدن پلیوره رو می بینه. خیلی خوشش اومده بود ازش. اگه اندازش شه. چقدر دلم می خاس بوت نوهاشو ببینم. کفشای آدیداس سفیدشو. کاپشنشو. تیپ متالشو.
خونه خیلی خوبه، کوچه خیلی دوره...
توی راهرو باز هول هولکی بغلم می کنه. انگار داره راهی جنگم می کنه. جنگی که بعید می دونه ازش برگردم. جدی جدی داره راهیم می کنه. جدی جدی دارم می رم. اشکا پاک می شه. بوسه های خیلی محکم. فشار خیلی زیاد دستش. واسه بار آخری که بغلم می کنه. بار آخری که بغلم می کنه. بار آخری که بغلم می کنه...بار آخری که می بوسمش. توی اون راهرو. لبهای هردومون که خشکی زده.
آقای کارگردان،می شه این صحنه رو هیچ وقت تموم نکنی؟ بموم توی همون راهرو؟ تا ابد؟ تا ابد. تا ابد ببوسمش؟ آقای کارگردان می شه فیلمو بزنی عقب؟ آقای کارگردان؟؟؟

راهیم می کنه. میشینم تو آژانس. اشکام. به راننده آدرس می ده.نگاش می کنم. ماشین که دور میزنه بای بای می کنیم.
اشکاش
اشکامون
اون ته کوچه، جلوی خونشون، وسط در وسط وایساده. با پلیور سیاه و شال گردن سیاه. شلوار جین یه کم گشاد. کفشای کتونی. موهای به ریخته. شکل شازده کوچولو. و چشاش که با فرمت اشک جمع شده. دست قشنگش که واسۀ بای بای بالا اومده.
یادت باشه که من تنها کسی بودم که روحتو بوسیدم.
یادت هست که؟ نوک انگشتات که اتصال جسمته به روحت.
ته کوچه، تو تاریکی، تو نم بارون، با فرمت شازده کوچولو وایساده و من راهی می شم.
هق هق
هنوزم انگار همون جا ته کوچه وایساده.
همون ته وایساده، بی حرکت.
از زیاد اومده های شالی که واسش بافتم واسه خودم هم شال گردنی می بافم به ضخامت 3 سانت و طول 30 سانت تا دور گردنم گره بخوره و گرمم کنه.
سرد سردم. عین موقعی که لای در نشسته بودم و به سرما عادت کرده بودم. دیگه دندونام به هم نمی خوره.
"مغرور باش Niiiz"
" می شه خفه شی؟"
هنوز ته کوچه وایساده و داره شروع می کنه به گریه کردن.
چی این طور داره دیوونم می کنه؟
همش شکل یه کابوسه.
یه وینستون لایت آتیش می زنم.
وقت بیدار شدنه.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۹, شنبه

:*

چه جالب
فکر میکردم 22 سالگی چقد باید پیر باشم!
حالا که 22 سالم شده اما هیچ فکر نمی کنم که زیاد پیرم!
تولدم مبارک!

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۳, یکشنبه

اطلاعیه

به دلیل درد مزمن در ناحیۀ باسن تا اطلاع ثانوی از نشستن روی صندلی پشت کامپیوتر معذورم! D:

۱۳۸۸ فروردین ۱۷, دوشنبه

EhemDesh

هلثگه گداری یاد روباه می افتم، مخصوصن با گوش دادن بعضی آهنگا،یا گاهی که یهو تو خیابون بوی ادکلنشو حس می کنم. الان سرکلاس هردوتاش با هم اتفاق افتاد، دست بر قضا هم یکی از پسرا با همون ادکلن دوش گرفته بود، هم آهنگی که تو گوشم بود یکی از همون خفناش بود که اساسن آدمو می بره عقب، البته بیشتر دلم میخاس آهنگِ در رویا برنده یه چیزی تو مایه های آناتما یا انریکه باشه، اما خب از شانس من دیوونه خونه ساسی مانکن به نامم افتاده. خاطراتمم به آدم نمیره!
حالا اصلن نمی دونم درست و حسابی یاد چی چی هم می افتم! کلن وقتی 5 دفعه بیشتر یکیو ندیده باشی که از این 5 دفعه 6 دفعه شم داشتی به خودت تلقین میکردی که تیریپی نیست و میدونی که یارو کشته مرده یکی دیگس، و دست آخر هم بی جنبه بازی در میاری و گند می زنی به کله یارو که کلن باهات حال نمیکنم و برو پی زندگیت، اون وقت چی باقی میمونه؟؟
یه جونور خل و چل مغرور که به جای خاطره سازی، خاطره پردازی می کنه و کلنگ!

این کمر درد از اون دردای بی پدرمادر دنیاس که این 3 ،4 ماهه اساسن رومو کم کرده، فکر کن که 24 ساعته یه درد تیز بره وسط پشتت فرو! و بعد بخای باهاش راه بری و بشینی و بخندی و خل بازی در بیاری و اصلنم به روی خودت نیاری! غیرممکنه! یادم نمیاد کمردرد جذب کرده باشم!

کتاب سفر به انتهای شب رو به دیوانه های مازوخیسمی توصیه می کنم. بی نظیره! در عوض فیلم بیست آدمو دچار دپرشن دروغین می کنه!جای اون قصد کردم فیلم سوپراستارو 10بار ببینم. به زحمتش می ارزه.
وقت به خیر